کافه 512

میخواد منو علیه خودم بلند کنه :)

اگه انتهای درستی همین اندک غبار رضایت خاطر هم پنهون نشده باشه ما توی غم غرق میشیم

من به استدلال "حقیقت" وجودی جهان بیشتر اعتقاد دارم تا ب "برو بودن" حرف آدما

"منِ" تنها مطلوب نیست چرا ک جمعی از من ها رشته ی استدال جهان رو خواهند ساخت

پس میخواد منو علیه خودم بلند کنه

 همونطور ک تو رو 

.

.

.

.

.

.

← اگه اسلام اون حقیقت وجودی جهانه

← پس قطعا در برابر قدرت استدلالش هیچ تفکری تاب نخواهد اورد

← پس ب  دلت لرزه ننداز و به آینده امیدوار باش

← ک از آن ماست :)

کافه 511

منو از شک نترسون

.

.

.

.

.

.

← اونی ک هیچوقت شک نکرده یقین براش معنایی نداره

← پس منو از شک نترسون :)

کافه 510

اونایی ک فک میکنن پیام یا پستای بیشتر از پنج خطی ک برام میفرستن رو میخونم

به راستی ک در گمراهی آشکار ب سر میبرند

.

.

.

.

.

.

.

← این نیست ک من از خود تو خوشم نیاد

← من فقط از یک سری رفتار های تو خوشم نمیاد

← ناراحته :(

← بی ربط ب پست

کافه 509

ویکی پدیا در مورد بزرگ ترین رویداد جنگ جهانی دوم

میگه تاسیس سازمان ملل

نمیگه بمباران اتمی ژاپن

نمیگه بزرگترین کشتار دسته جمعی  تاریخ

نمیگه اولین و آخرین استفاده از سلاح هسته ای

نمیگه بزرگترین نسل کشی بشر

نمیگه

چون نمیخواد خودشو متهم کنه

.

.

.

.

.

.

← انگلیسیه پس فطرت :)

کافه 508

میگه قیمتا بالا نرفته

آره قیمتا ثابت بوده

ارزشا پایین اومده

میفهمی؟؟

اینجوری اوسکل میکنن :)

.

.

.

.

.

.

.

.

← اِ واااا قیمتا ک بالا نرفته

← یارو ته چیپس دو تا دونه مونده

← بفهم :|||||

کافه 507

امروز در طی اندیشیدن برا فلان متن نشریه ی فلان نهاد مردمی

تونستم بالاخره یه داستان کوتاه بنویسم

اینچنین که:

نفر اول ب نفر دوم : راضی باش پشت سرت غیبت کردم

نفر دوم: چی گفتی

نفر اول: چیز بدی نگفتم

نفر دوم: مگه من گفتم چیز بدی گفتی؟

نفر اول: مگه من گفتم تو گفتی چیز بدی گفتم؟

نفر دوم: مگه من گفتم تو گفتی من گفتم چیز بدی گفتی؟؟

نفر اول: مگه من گفتم تو گفتی من گفتم تو گفتی چیز بدی گفتم؟؟

نفر دوم: مگه من گفتم تو گفتی من گفتم تو گفتی من گفتم چیز بدی گفتی؟؟؟

نفر اول: مگه من گفتم تو گفتی من گفتم تو گفتی من گفتم تو گفتی چیز بدی گفتم؟؟؟

...

...

...

..

.

.

.

.

← و این داستان ادامه دارد :|

← کلی فک کردم الگوی ممنطقی براش یافتم :)

← داستان خوبیه فقط پایانش بازه

← قبلا چن نفر بهم گفتم خیلی بینمکی لاذم ب تذکر نی

کافه 506

" وقتی او صحبت میکرد

در دل به او میخندیدیم

و خوشحال بودیم که دشمنان نظام ما ار میان نادانان برخاسته اند"

.

.

.

.

.

.

.

← شب های بی مهتاب خاطرات اسیر آزاد شده شهاب الدین شهبازی 

← چ خوب میگه :)

کافه 505

هر وقت شما بر خشمتان مسلط شدید یعنی خشمتان اسیر شماست و  شما اسیر خشمتان نیستید

آنگاه در حقیقت شما آزادید

.

.

.

.

.

.

← نقل ب مضمون از کتاب آزادی انسان شهید مطهری

← با تیشه ی حقیقت میزنه ب ریشه ی عقاید عموم :)

کافه 504

میگه

"با ایها الذین آمنوا

آمنو بالله"

.

.

.

.

.

.

.

← نساء گمونم آیه 104 یا 114..

← مارو میگه :)

کافه 503
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
کافه ۵۰۲

آخرین باری ک ناراحتیم ب اوج رسیده بود و کنترلش داشت از دستم خارج میشد

مسافرت بودیم

شب بود

زدم بیرون

چند تا پاساژ رو بی هدف گشتم

یه دستبند خریدم

و تونستم خوب باشم :)

.

.

.

.

.

.

.

← این قوی شدن منو ب وجد میاره 

← میگه صورت مساله رو پاک میکنی

← اره پاک میکنم و اینجوری حمله ی بی رحمانه ی اندوه هاب ماورای قلبم رو مهار میکنم

← من اخرین کسی هستم که باهام مونده... پس باید ازم مخافظت کنم...

← :)

کافه 500

بش گفتم گوش بده و فراموش کن

عبور کن و بهش فکر نکن

.

.

.

.

.

.

.

← و الا اخرین باری خواهد بود ک باهاش درد و دل میکنم..

کافه 499

همیشه وقتی بین یه عالمه کار گیر کردین

سعی کنید ذهنتون رو راه ها رو گزینه ها رو دسته بندی کنید

و برای اینکار

باید

" اولین کاری ک لازمه انجام بدید رو پیدا کنید" (هر چند ناچیز ساده یا کوچیک)

و در مورد دسته ی نامنظم باقی مونده جمله رو تکرار کنید :)

or:

main BecauseOrganiz( AllWays);

while (Organizatio end){

           AllWays= find the first thing we need to do.AllWays;

         BecauseOrganiz (AllWays);

end while }

.

.

.

.

.

← ب جای اینکه بگم از جاوا و سی چیز زیادی یادم نمونده

← بهتره بگم تقریبا فراموششون کردم

← البته نیاز بشه بازیابی اطلاعات بدون شک سادس..

←خلاصه ک گیر کردیم :)

کافه 498

دارم فک میکنم الاناس ک بیان بگه بیشتر از ده تا نمیتونی بزاری

.

.

.

.

.

.

.

← دوس دارم بشینم وبو تر و تمیز کنم

← ولی حسش نی

← اینکه ی سری قاعده مثلا همینایی ک تو این دو تا پست اخیر میبینید تعریف میکنم باعث میشه برا موضوعات مهم تری بپستم

← ی چی دیگم میخاستم بگم چی بود؟

کافه 497

اولین قدم در جهت جبران این سه روز ب فنا رفتم

اینه ک شب زود بخابم

یک مثلا

.

.

.

.

.

.

.

← اخرین باری ک یک خابیدم...

← یادم نمیاد

← و لی کلا ی مدته زود میخابم 

← ب قول یکی از تب و تاب افتادیم

 ← و ب جمع عاقلان پیوستیم...

کافه 496

بالاخره قالب وبلاگو عوض کردم

خیلی چیز فوق العاده ای نشده

ولی راضیم ازش :)

.

.

.

.

.

.

.

← بعد از چهار سال

← فک کنم الان بیشتر حوصله ی رسیدگی ب وبو دارم

کافه 495

میخاستم از آمار بازدید عکس بگیرم و بزارم و بگم ک بَیان

چرا چاخان میکنی؟

اما دیدم حال سیو و آپلودو  این دنگ و فنکا رو ندارم

زده هشتادو پنج تا

چرا دروغ میگی بَیان :)

.

.

.

.

.

.

← ما ک دلمون ن ب اینا خوش میشه ن میرنجه

← :)

کافه ۴۹۴

همه ی دلخوشیم اینه ک تو این وبلاگ آشنا ندارم..

همه ی ارامشم

.

.

.

.

.

.

.

.

+ ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق..

+ باید که شعار نباشد

کافه ۴۹۳

اومد

از همون پست قبلی تا الان یک و نیم شب

اومد تا حرف بزنه

خوب بود

اونجاهایی ک باید تونستم خودمو قوی نشون بدم

تونستم 

و سر مسائل ساده 

مثلا اخرین گربه ای که ب دلایل غم انگیزی فوت شدن بود

تا جایی میشد گریه کردم

.

.

.

.

.

.

ً+ چشمام ورم کرده

+ ازش قول گرفتم ک غصه نخوره یا خودشو مقصر ندونه

+ ازم قول گرفت که گریه نکنم

+ این بغض چجوری آروم کنم؟؟؟

کافه ۴۹۲

روبروی او نشستم

روبروی من نشسته

بلند میشم

سرمو میگیرم بالا

اخمامو میکشم تو هم

همه ی نیرو های جهان رو توی صورتم توی چشمام جمع میکنم تا اوج اطمینان رو فریاد بزنن

سینه سپر میکنم

یه دستمو میزنم ب کمرم و یه دستمو به حالت اشاره در میارم

افسار صدامو ب چنگ میگیرم و برای چند ثانیه یه جا نگهش میدارم.. 

نطق میکنم: «اینجوری آدم یاد میگیره که دل از محبت غیر خدا بکنه»

بغض مانع از ادامه دادن میشه

افسار صدا از چنگم خارج میشه

نیرو ها پراکنده میشن

هنوز سرش پایینه

میرم و خودمو رها میکنم..

.

.

.

.

.

.

.

+ صدا رو میتونم رام کنم

+ اشکا اما خیلی افسار گسیخته ان

+ اگه اینکارو نمیکردم در حالت هق هق باید اینو میگفتم

ما چاره ای نداریم جز اینکه پناه ببریم به آغوش خدا