شاید گاهی در حوالی همین رویا ها خودم را تصور میکنم ک لباس ابی بلندی پوشیده ام موهایم باز است و صندل های بلورین و راحتی پا کرده ام دستبندی سفید ب دستم است و گیره ای در موهای فر خورده و منظم پشت سرم نیست
روی بام خانه ایستادهام. او می آید. دو دستم را در دستانش میگیرد و ب پرواز در میآید. دامن ابی رنگم در باد ب رقص در میاید.او میرقصد و میچرخد و میچرخاندم. میرقصیم و میخندیم و قلب هایمان غرق در شعف میشود.میخندیم و میچرخیم و از زمین دورتر و دور تر میشویم. به جایی میرسیم حوالی ماه
ماه... ماه.. من را روی لبه ی ماه مینشاند. دستش را رها میکند و اطرافم ب رقص در می اید. میچرخد و میخندم و میخندد . خسته ک شد. مینشیند کنارم
آرام.. بی صدا..از ان بالا آدمیان را نشانم میدهد..دیگر ب ایشان دسترسی ندارم..
آنقدر از آنها دور شده ام ک میدانم تنها راه زنده ماندم اوست.. او ک کفایت میکند مرا و تمام آن سالهایی را که بی او ب هدر داده ام... مینشیند و میگوید و میخندند و میمانم و میماند و دست در دستش .... جدا میشوم از هر ادمی و نیازی و وابستگی...
میخندیم و باز میرقصیم..