اگه حلش وابسته به حرف زدن با آدما در موردش باشه، من ترجیح میدم اون همیشه یک مشکل بمونه
در حقیقت اون میگه «نمیخوام قضاوت کنم» و در ادامه جملش قضاوت میکنه
.
.
.
-› ولی میکنم
-› ازین مصادیق به اندازه موهای سرمون دیدیم
در کم ضرر ترین حالت، گناه ما رو ضعیف میکنه. این قانون دنیاست.
.
.
.-› البته فک کنم قابل جبرانه
-› در هر حال
ذوق زدگی کاملا عیان در پایین آوردن سطح بُعدِ عاطفیه رابطه، بُعد سکوت و لبخندِ قضیه، ب نظرم سهی داره که حداقل من فعلا راضیم. ازونور بوم هم نیافتاده :)
دستش را میگیرم، همراه جمعیت به سمت مقصد حرکت میکنیم، دیر شده است. دست راستش را گرفتهام و با انگشتانم انگشتان سردش را به مرکز دستم هدایت میکنم. شستش بیرون دستم را نگه داشته است. سعی بیهوده ای در گرم کردن انگشتانش به کار میبرم. دیر شده است و باید در موعد مقرر به قرارگاه برسیم. گامهای بلندی برمیدارم. جمعیت به سرعت به پیش میرود. دستش را محکم در مشتم نگه داشته ام. شتاب میگیرم و از میان جمعیت لایی میکشم. شاید تا حواسم از دستش که آرام آرام گرم میشود پرت شود، شاید تا حواسمان را به مسیر بدهیم و متوجه نشویم که چقدر همه ی من گنجانده شده است در پنج انگشتی که همهی دارایی ام از او را دربرگرفته..
مشکلِ هوایِ نفس این نیست که میلِ ماست. اون از باگ های حماقتِ درونمون برای دروغ پردازی های سریالیش استفاده میکنه پس محکومه به سرکشی
.
.
.
-› سرکشی از پیروی از هوای نفس، یعنی سرکشی از یوغِ دروغ، با ضمانتِ "حتی چیزایی که خودمون تشخیص نمیدیم".
از این؛ و اسلوب اداره جامعه، در امتداد اصول اداره مملکتِ وجودِ خودمان است.
.
.
.
-› چه بسا در مقیاس کوچک تر (!)
-› میفرمان
من میدونم که نمیتونم به تو نزدیک بمونم، آیا این این رو توجیه میکنه که هرگز به سمتت حرکت نکنم؟
از خودم میترسم، از چیزایی که از خودم میدونم و هیچکس نمیدونه..
.
.
.
-› باید بپرم ازین دره مرگ
-› از بخشی از من