عجیبه که حتی یه ذره هم خوابم نمیاد
- ۱۴۰۴/۰۹/۰۸ ۰۱:۱۲
از GPT خواستم راه حل های اسلام برای گذر از چالش هایی که داشتم رو بهم معرفی کنه و این صحیفه ها پیشنهادات GPT بودن
.
.
.
› حتما باید آخرش بگید «از منابع معتبر بگو» وگرنه از تخیل خودش استفاده میکنه
خدایا، اگر مرا نزد مردم بالا میبری، به همان اندازه در نگاه خودم، فروتنم گردان.
.
.
.
› دعای 20 صحیفه
خدایا وفادار موندن به توبه برایم غیر ممکنه. مگر اینکه تو لطف کنی و نگهدارم باشی.
.
.
.
› دعای 31 صحیفه
سطح هورمون کورتیزولم بالاس. علتش چیه؟ برای این چند روزم یسری برنامه های جبران کننده ریخته بودم که انجام ندادم. عملکرد مغزم چیه؟ بهم فرمان میده کارهایی با پاداش های سطحی و لحظه ای انجام بدم. مثل خرید کردن. یا خوردن.
اعتیاد به مخدر اینطوریه که اولاش آرامش و لذت محضه. و آروم آروم آدمو به لجن میکشه. گناه هم همینه، اولاش ساده و جالب به نظر میرسه.
توی قطار تخت مقابلم یه آقاست. داشتم با این ملافه ها پرده میزدم. دو طرفشو که گره زدم آقای روبرو از وسط شکم پرده یه نگاه به من کرد، ملافشو داد گفت اینم بزن :|
دو دقیقه صبر کن درستش میکنم
هیچوقت کارمند بخش های دولتی نشید. تا جایی میتونید خودتون رو توی خصوصی ها جا بدید. دولتی ها از شما یه برده بله قربان گو که هیچ اعتراضی به سیستم معیوب و غیر بهینه فعلی نمیکنه میسازن. من اینجا به شدت عصبانی دلگیر و نا امید به نظر میرسم و واقعا هیچ ایده ای ندارم که چیکار میشه کرد.
دلم میخواد این آینه خودبینی رو از جلوی چشمام بردارم اما آینه تویی و این تصویر منه. در تو
آره به نظر میرسه سطح نازنازی بودنم انقدر بالاست که فقط خدا ازش برمیاد مراقبم باشه.
انقدر برای یوزارسیف جک ساختن و بهشون خندیدیم که غریبم با اینکه بگم «اون عمیقا تاثیر گذار بود»
ح. حرف های اشتباه رو انقدر زیبا میگه که دقیقا همون موقعی که مطمئنم داره اشتباه میگه هم میپذیرم.
میگن یوسف ۱۸ سال توی زندان زلیخا اسیر بود و ۲۱ سال توی صدا سیمای ایران. من هم یه بار سال ۸۷ در حالیکه خیلی چیزا رو نمیفهمیدم اینو دیدم و یه بار الان
زندگی زمینی:
چون درامد نسبتا خوبی دارم، میتونم خیلی از کارایی رو انجام بدم که دقیقا به خاطر شغلم هرگز براشون وقت ندارم.
شاید هم نتیجه استراتژی جدید غیر منطقی واقع گرایانه «اون کاریه که باید انجامش بدی؟ اوکی. خودتو پرتاب کن توش. تایم نداری؟ اوکی. چاره ای هم نداری!» باشه
با هر سناریویی زندگی رو تصور کنم یه تراژدی دارک از توش در میاد. مامان و بابا منو رو از نظر روحی لای پر قو بزرگ کردن و حالا دارم با قسمتای واقعی و تلخ و غیر دلخواه زندگی، چیزایی که هیچ راه فراری ندارن، هیچ انتهایی ندارن و هیچ حد کمالی براشون قابل تصور نیست مواجه میشیم. دلم میگیره و تشخیص نمیدم این صرفا یه اختلال هرمونیه یا یه واقعیت دردناک
من برای شروع کارام برنامه ریزی نمیکنم. بدون برنامه اونا رو شروع میکنم و بعد برای انجام دادنشون برنامه ریزی میکنم.