امشب یه ویدیو از یه جوان اهل غزه که سو تغذیه حاد داشت دیدم
و خاک بر سر من
- ۱۴۰۴/۰۴/۱۳ ۰۱:۱۸
پهلوی رو خون های به جوش اومده بر اندازی کرد. این روز ها اسرائیل چه حمله کنه چه نکنه بازنده میدانِ افکار عمومی خواهد بود.
راستش دلم نمیخواد به «هر که درین بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش میدهند» ایمان بیارم. اما محرمه و نزدیک عاشورا..
امروز یکی از پر تنش ترین و پر چالش ترین روز های زندگیم بود و هنوزم تموم نشده
میگع حیله های شیطون نقطه ضعف دارن، ضعیفن. خب خدای من. بهم بگو نقطه ضعفش کجاست؟ چرا من حس میکنم مثل بستنی دارم در مقابلش آب میشم؟
میگن با هر کسی مثل خودش رفتار کن.
من کاملا مخالف اینم. معتقدم رفتار من شخصیتم شئوناتم وابسته به دیگران نیست. در عمل چی؟ شت دارم با الف مثل خودش رفتار میکنم. بهتر هم جواب داده.
رفتارم یه آدم جا افتاده زاهد متقیه و فکرم یه نوجوون سرکش. من این وسط مثل کسی میشم که شب ها مخدر مصرف میکنه و روز ها با نهایت دیسیپلین توی جامعه حاضر میشه.
خوبم؟ نه گاهی. دلم میخواد از ماتریکس خارج شمو انتقام تمام خویش تن داری هامو بگیرم.
زینب متولد هفتادو نهه. بعد از پسر اولش خیلی دختر میخواست. خدا بهش سه تا پسر داده. دیروز میگه فهمیدم چرا خدا بهم سه تا پسر داده. میگم چرا. میگه برای اینکه همشونو تقدیم اسلام کنم.
.
.
.
.
› اینا تربیت شدههای مکتب خمینی هستن
اون ورژن شیر زنی که بابا تربیت کرده، دختر روز های جنگه و ورژن ادایی احسان، دختر روز های بهاری ویلای رامسر
.
.
.
› این روز هارو ممنون بابا هستم
› نترسیدم؟ چرا. خیلی. و رو به جلو ادامه دادم
هر کسی بدی هایی داره و من بدی های تو رو ترجیح میدم
.
.
.
› خدا اینجور موقع ها: بیا یه تست ادعا بریم
موقع حمله قبلی اسرائیل در حال کد زدن بودم
این دفعه هم در حال کد زدنم
با این تفاوت که اونموقع صدای پدافند ها رو از تلویزیون میشنیدم، الان از آسمون بالای سرم
من عاشق عزیز بودم. از موقعی که معنی پیر شدن رو فهمیدم عزیز پیر بود. من عاشقش بودم و از وقتی رفتن آدما رو فهمیدم عزیز توی راه رفتن بود. من پیر شدن و با اضطراب از دست دادن عزیزانم شناختم. حالا از پیر شدن میترسم، غصم میگیره. دلواپسم. ناراحتم و حال روزام برای این اندوه گریز ناپذیر خوب نیست. این بین بزرگترین دلخوشیم بودن خدا و وعده هاشه.
.
.
.
› وقتی ببینمش اولین چیزی که بهش میگم اینه که با رفتنت کل زندگیم رو زیرورو کردی
من به خانوادم وابسته نیستم. ولی دلبسته چرا. زیاد. خیلی زیاد. دنیا رو بدون خانوادم دوست ندارم. این روزا که مادر حالش خوب نیست دلواپس از دست دادنش هستم. دلواپس از دست دادن بابا و مامان. دلواپس فاصله افتادن بین من و عزیزانم. پیر شدن عزیزانم. غم این اندوه ها هر بار، توی هر موقعیتی اشکم رو در میاره. دلم گرمه به اینکه بعد از رفتن از اینجا زندگی دیگه ای رو تجربه میکنیم و اونجا همه دور هم هستیم.
مادر حالش خوب نیست و تنها دلخوشی این روزام اینه که به زودی دوباره هممون دور هم جمع میشیم..
بعد از ۷، ۸ بار تعویض خون. خون یه نفر بهش میسازه. خونِ یه دختر ۱۸ ساله به اسم فاطمه.
امشب فهمیدم یکی از نزدیک ترین آدمهای زندگیم از ۹۸ تا دو سه ماه پیش درگیر سرطان بوده در حالیکه هیچکس نمیدونسته.
.
.
.
.
› هنوز توی شوکم :)