5.106E3

الف عزیز

تو باهوشی. اما منم باهوشم. اینو نمیدونی و این به نفع منه. چون تو داری تکنیکی میزنی که من هفت خطش رو بلدم. من تماشا میکنم. تا از تلاشت خسته بشی و بی خیالش بشی.

  • ۱۴۰۳/۰۸/۱۶ ۰۰:۲۷
5.105E3

و این دل بی طاقتی کرد

  • ۱۴۰۳/۰۸/۱۵ ۲۰:۲۶
5.104E3

فقط دلم میخواد این روزا بگذره..

  • ۱۴۰۳/۰۸/۱۵ ۲۰:۰۳
5.103E3

در معلق ترین حالت ممکنیم. شغل من و همسرم‌ و خونه و شهرمون روی هواست. قرآن رو باز کردم و نوشته بود: به من تکیه کن.

.

.

.

.

› دلواپس و دل‌نگران و دل‌مشغول نباش.

  • ۱۴۰۳/۰۸/۱۵ ۰۱:۰۱
5.102E3

فکر نکنم چیزی بتونه سختی‌های این کار رو جبران کنه

مگر لبخند تو.

  • ۱۴۰۳/۰۸/۱۴ ۱۵:۰۸
5.101E3

میگه فلان مشکلو دارم

میگم دعا کن و منتظر بمون

میگه پیشنهاد عملی بده

.

.

.

› چجوری کمکت کنم؟

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۸ ۲۰:۵۵
5.1E3

خدایا

اون یه تیکه از دلم که سوخته رو مرهم میزاری؟

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۸ ۲۰:۵۱
5.099E3

دستتو بکش روی چشمام

و اونا رو ببند

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۷ ۰۶:۱۹
5.096E3

حالا که در کلیسا بازه یه اعتراف دیگه هم بکنم 

گاهی اوقات احساس میکنم خیلی میفهمم

.

.

.

› جیغ و فرار

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۵ ۰۱:۵۸
5.095E3

داشتم به بچه ها میگفتم

من اگه لباسیو لازم نداشته باشم، خیلی هم خوشم بیاد، نمیخرم

و بعد لباس پوشیدم رفتنم مغازه پاپوش پولیشی که اصلا لازمش نداشتم رو خریدم.

.

.

.

› بعد مغزم: پاپوش لباس نیست.

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۵ ۰۱:۱۷
5.094E3

اعتراف میکنم وقتی مردی از من خوشش میاد

من ناراضی و غمگین و دلواپس میشم

و کسی درونم شراب مینوشه و میخنده

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۴ ۰۱:۳۹
5.093E3

بعضی وقتا قشنگ صدای التماس کردنشو میشنوم.

.

.

.

› «خواهش های نفسانی»

  • ۱۴۰۳/۰۸/۰۳ ۱۱:۴۸
5.091E3

در حالیکه دارم به این فکر میکنم که چجوری ارزش بیشتری برای خدا و اسلامش خلق کنم

به ساعتم نگاه میکنم و میبینم نمازم قضا شده

.

.

.

.

.

› زهرا، عملکردت واقعا افتضاحه!

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۹ ۱۷:۳۸
5.090E3

الف عزیز، دوست دارم بدونم دقیقا حق دیگران چه مزه‌ایه؟

.

.

.

.

› چیکار میکنم؟ دارم پستایی که مدتها قصد داشتم «یه روز بشینم پاکشون کنم» رو آسته آسته پاک میکنم و از کرده خود دلشادم!

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۹ ۰۸:۱۸
5.089E3

اشکالی نداره. همه تقصیر ها رو بزار گردن من

فقط ناراحت نباش جانم

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۸ ۰۸:۳۵
5.088E3

کمی از منو با خودت ببر

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۸ ۰۰:۰۸
5.087E3

اینکه نمیتونم پست بزارم یه حسی داره مثل اینکه یه نایلون کشیده باشن روی سرم! به توییتر و چنل تلگرام فکر کردم. ولی خلوتی اینجا رو دوست دارم. ادمای اینجا رو دوست دارم :(

.

.

.

.

› الان چیکار میکنم؟ ازونور پست پاک میکنم

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۶ ۲۳:۴۱
5.086E3

داشتم به نرگس میگفتم نیمکره چپ مغزم از نیمکره راستش یه بیست سالی بزرگ تره...

.

.

.

.

› بیان محدودیت تعداد پست داره و من دیگه نمیتونم پست بزارم

› امروز خواستم یه وبلاگ دیگه بسازم اما نشد

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۶ ۰۰:۰۳
5.085E3

خدا یه بیزینس منه که شراکت باهاش همیشه پر سوده. خیلی هم پر سوده..

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۴ ۰۶:۰۷
5.084E3

این شغل های استخدام رسمی یه حسی شبیه اسارت ندارن؟

  • ۱۴۰۳/۰۷/۲۴ ۰۰:۴۰
ما چاره ای نداریم جز اینکه پناه ببریم به آغوش خدا